روز نوشت .
این یکی از امروز نوشت های اجباری است از اینها که هی میخواهم چیزی به کسی نگویم و لبم را گاز بگیرم که یکهوچیزی نگویم
چه بگوییم...
امروز توی راه خانه مثل هر روز از کنار مغازه ها گذشتم توی کوچه پهن مثل همیشه عطر یاس مجبورم کرد لبخند بزنم و مرحبا بگویم به اردیبهشت ...
یک پسر را دیدم که پشت دوتا دختر راه افتاده بود و لفظ قلم میگفت فقط چند دقیقه باهاشان کار دارد زننده بود برایم
اردیبهشت ها درخت ها توت میدهند و من هی قدم هایم را کج و راست میکنم که پایم نرود روی توت ها له شود...میخواهم یک روز کنار درخت توت درمسیر بنشینم هی توت های شیرین و آبدار را بخورم و آفتاب عصبی کننده ی بعد از ظهر که صاف میخورد به مغز سرم را یادم برود
بعد دانه دانه ساختمان های نیمه کاره را نگاه کردم ...زیر پل که رسیدم نگاه کردم وانت گل فروش آمده یانه تا کمی بایستم گل های رنگارنگش را تماشا کنم و بعد بگویم یک روز یک گلدان میخرم که خوشحالش کنم
از کنار شیرینی فروشی میگذرم و بوی نان های تازه و شیرینی ها
همیشه قسمت خوب ماجرا جلوی مغازه میوه فروشی است که باد کولر میخورد توی صورتم و جگرم حال می آید یکبار میخواستم بپرسم شما راضی هستید که باد کولرتان بیاید برسد به من؟
امروز سرکوچه مان دو کارگر نشسته بودند داشتند توی یک ظرف یه بار مصرف غذا میخوردند قاشق نداشتند و هردو سر کوچه بودند وقتی امدم سر کوچه یکهو جاخوردم دیدمشان بعد کمی راهم راکج کردم از کنارشان رد شدم...توی دلم گفتم چه انسان های باشرافتی هستند
این روزها چیزی که کم پیدا میشود توی اطرافم یک جور شرافت است ...یکجورمحبت
شرافت !
خیلی خسته ام...
:)
فکر نمیکنم آنقدر ها لازم باشد لبم را گاز بگیرم دیگر